Biblia Todo Logo
အွန်လိုင်း သမ္မာကျမ်းစာ

- ကြော်ငြာတွေ -

داوران 9 - مژده برای عصر جدید - ویرایش ۲۰۲۳


اَبی‌مِلِک

1 اَبی‌مِلِک پسر جِدعون نزد خویشاوندان مادر خود به شِکیم رفت و همه را جمع کرده به آن‌ها گفت

2 که از مردان شِکیم بپرسند: «آیا می‌خواهید هفتاد پسر جِدعون بر شما حکومت کنند یا یک نفر؟ و به یاد داشته باشید که من از گوشت و خون شما می‌باشم.»

3 پس خویشاوندان مادرش از طرف او همهٔ سخنان او را به مردان شِکیم گفتند، و آن‌ها با کمال خوشی پیروی از اَبی‌مِلِک را پذیرفتند و گفتند: «او برادر ما است.»

4 آن‌ها هفتاد سکّۀ نقره از پرستشگاه بَعَل‌بِریت به او دادند. اَبی‌مِلِک با آن پول، مردان ولگرد و بیکار را اجیر کرد تا به او بپیوندند.

5 بعد به خانۀ پدر خود در عُفرَه رفت و هفتاد برادر خود را روی یک سنگ کشت. امّا یوتام کوچک‌ترین پسر جِدعون زنده ماند، زیرا او خود را پنهان کرده بود.

6 بعد همۀ مردان شِکیم و بِیت‌مِلّو کنار ستون درخت بلوط در شِکیم او را به پادشاهی برگزیدند.

7 وقتی یوتام باخبر شد، در بالای کوه جِرزیم ایستاده با صدای بلند به آن‌ها گفت: «ای مردان شِکیم، به من گوش بدهید تا خدا به شما گوش بدهد.

8 یک روز درختان تصمیم گرفتند که پادشاهی برای خود انتخاب کنند. آن‌ها رفته به درخت زیتون گفتند، 'بیا پادشاه ما باش.'

9 امّا درخت زیتون به آن‌ها گفت، 'آیا می‌خواهید که من از تولید روغن خود که به‌وسیلهٔ آن به خدایان و اشخاص ادای احترام می‌کنند، صرف نظر کنم و بروم حاکم درختان دیگر باشم؟'

10 سپس درختان به درخت انجیر گفتند، 'بیا پادشاه ما شو.'

11 درخت انجیر جواب داد، 'آیا من باید تولید میوۀ خوب و شیرین خود را ترک کنم و رفته بر درختان پادشاهی کنم؟'

12 سپس نزد تاک انگور رفته گفتند، 'بیا پادشاه ما شو.'

13 تاک گفت، 'آیا باید از تولید شراب خود که برای خدایان و انسان خوشی می‌آورد صرف‌نظر کنم و حاکم درختان دیگر شوم؟'

14 بالاخره نزد بوتۀ خار رفتند و گفتند، 'بیا و پادشاه ما باش.'

15 بوتۀ خار جواب داد، 'اگر به‌راستی می‌خواهید که من پادشاه شما شوم، پس بیایید در سایۀ من پناه ببرید، وگرنه آتشی از من خواهد برخاست که حتّی تمام درختان سدر لبنان را خواهد سوزانید.'

16 سپس یوتام ادامه داده گفت: «آیا شما واقعاً از روی راستی و صداقت اَبی‌مِلِک را پادشاه خود ساختید؟ آیا یاد جِدعون را محترم شمردید و با خاندانش آن‌چنان رفتار کردید که سزاوار کارهایی بود که او انجام داده بود؟

17 پدر من برای شما و به‌خاطر شما جنگ کرد. زندگی خود را به خطر انداخت و شما را از دست مِدیانیان نجات داد.

18 امّا شما امروز بر ضد خانوادۀ پدرم برخاستید و هفتاد پسر او را روی یک سنگ کُشتید و اَبی‌مِلِک را که پسر کنیز او است، فقط به‌خاطر این‌که یکی از اقوام شما است به‌عنوان پادشاه خود انتخاب کردید.

19 اگر شما یقین دارید که از روی راستی و صداقت این کار را کرده‌اید و احترام جِدعون را به‌جا آورده‌اید، من نیز آرزو می‌کنم که شما و اَبی‌مِلِک با هم خوش باشید؛

20 وگرنه، آتشی از اَبی‌مِلِک برخیزد که همۀ ساکنان شِکیم و بِیت‌ملُو را بسوزاند و تمام مردم شِکیم و بِیت‌مِلّو و نیز خود اَبی‌مِلِک را هلاک سازد.»

21 بعد یوتام از آنجا گریخت و از ترس برادر خود، اَبی‌مِلِک، به بَئیر فرار کرد.

22 اَبی‌مِلِک مدّت سه سال بر اسرائیل حکومت کرد.

23 آنگاه خداوند روح شرارت بین اَبی‌مِلِک و مردم شِکیم ایجاد کرد و مردم شِکیم بر ضد اَبی‌مِلِک شورش نمودند.

24 پس از این حادثه، اَبی‌مِلِک و ساکنان شِکیم که در قتل هفتاد پسر جِدعون با او هم‌دست بودند، به سزای کار خود رسیدند.

25 مردم شِکیم برای حمله بر اَبی‌مِلِک، در امتداد جاده‌ای که به بالای کوه می‌رفت، کمین کردند و هر کسی را که از آنجا می‌گذشت، غارت می‌کردند. اَبی‌مِلِک از این امر باخبر شد.

26 جَعل پسر عِبد با خویشاوندان خود به شِکیم آمد و در آنجا مردم شِکیم به او اعتماد کردند.

27 یک روز آن‌ها بیرون رفتند و از تاکستانی انگور چیده شراب ساختند و جشن گرفتند. سپس به پرستشگاه خدای خود رفتند و در آنجا خوردند و نوشیدند و اَبی‌مِلِک را مسخره کردند.

28 جَعل پسر عِبد از مردم پرسید: «اَبی‌مِلِک کیست؟ چرا ما مردم شِکیم باید او را خدمت کنیم؟ آیا او پسر جِدعون و نام دستیارش زِبول نیست؟ ما باید به جدّ خود حامور وفادار باشیم.

29 ای‌کاش این مردم زیر دست من می‌بودند تا من اَبی‌مِلِک را از بین می‌بردم. آنگاه به اَبی‌مِلِک می‌گفتم، 'تمام لشکرت را جمع کن و به جنگ ما بیا.'»

30 امّا وقتی زِبول حاکم شهر سخنان جَعل پسر عِبد را شنید، بسیار خشمگین شد.

31 او پیامی به اَبی‌مِلِک در اَرومَه فرستاده گفت: «جَعل پسر عِبد و خویشاوندان او به شِکیم آمده‌اند و مردم را بر ضد تو می‌شورانند.

32 پس هنگام شب تو و همراهانت بروید و پنهان شوید.

33 صبح روز بعد، وقت طلوع آفتاب بروید و به شهر حمله کنید. وقتی‌که او و مردانش برای مقابله آمدند، آن‌وقت هر کاری که از دستت برمی‌آید با آن‌ها بکن.»

34 پس اَبی‌مِلِک و همۀ کسانی‌ که با او بودند، شبانگاه رفتند و به چهار دسته تقسیم شده در کمین نشستند.

35 وقتی صبح شد، جَعل پسر عِبد بیرون رفت و نزد دروازۀ شهر ایستاد. اَبی‌مِلِک با همراهان خود از کمینگاه بیرون آمد.

36 چون جَعل آن‌ها را دید، به زبول گفت: «آن مردم را می‌بینی که از کوه پایین می‌آیند؟!» زبول به او گفت: «تو سایۀ کوه را مردم خیال کردی.»

37 جَعل باز گفت: «ببین مردم به‌طرف ما می‌آیند و یک گروه دیگر هم از راه بلوط مَعُونیم می‌آیند.»

38 آنگاه زبول رو به‌طرف او کرده پرسید: «کجا است آن حرف‌های توخالی‌ای که می‌زدی؟ یادت می‌آید که می‌گفتی،' اَبی‌مِلِک کیست که ما او را خدمت بکنیم؟' این‌ها کسانی هستند که تو به آن‌ها ناسزا می‌گفتی. پس حالا برو و با آن‌ها جنگ کن.»

39 جَعل پیشاپیش مردم شِکیم برای جنگ با اَبی‌مِلِک رفت.

40 اَبی‌مِلِک به تعقیب جَعل پرداخت و جَعل گریخت. بسیاری از مردم شِکیم زخمی شدند و تا نزدیک دروازۀ شهر، به هر طرف روی زمین مجروح افتادند.

41 اَبی‌مِلِک در اَرومَه ساکن شد و زبول، جَعل و وابستگانش را از شِکیم بیرون راند تا دیگر در آنجا زندگی نکنند.

42 روز بعد، مردم شِکیم به صحرا رفتند و اَبی‌مِلِک باخبر شد.

43 او مردان خود را جمع کرد و به سه دسته تقسیم کرد و آن‌ها در صحرا کمین کردند. وقتی مردم را دیدند که از شهر بیرون می‌آیند، از کمینگاه خود خارج شدند و همه را به قتل رساندند.

44 اَبی‌مِلِک و همراهانش با شتاب رفتند و در جلوی دروازۀ شهر ایستادند تا نگذارند که مردم به شهر داخل شوند. دو دستۀ دیگر آن‌ها، به کسانی‌ که در صحرا بودند حمله کردند و همه را کشتند.

45 اَبی‌مِلِک تمام آن روز جنگ کرد تا این‌که شهر را به تصرّف خود درآورد. همۀ کسانی را که در شهر بودند، از بین بردند. شهر را ویران کردند و بر آن نمک پاشیدند.

46 وقتی مردمی که در نزدیک بُرج شهر بودند از واقعه باخبر شدند، به قلعۀ پرستشگاه بَعَل‌عهد پناه بردند.

47 وقتی اَبی‌مِلِک باخبر شد که ساکنان بُرج شِکیم در یک‌جا جمع شده‌اند،

48 با همراهان خود به بالای کوه صَلمون رفت. تبری را به دست گرفته شاخۀ درختی را بُرید و آن‌ را بر شانۀ خود گذاشت. آنگاه به همراهان خود گفت: «شما هم فوراً همان کاری را بکنید که من کردم!»

49 پس هرکدام یک شاخۀ درخت را بُریده به‌دنبال اَبی‌مِلِک رفتند. شاخه‌ها را بردند و آن‌ها را در اطراف قلعه انباشته و آن‌ها را آتش زدند. همۀ مردم بُرج شِکیم، که در حدود یک هزار مرد و زن بودند، هلاک شدند.

50 بعد اَبی‌مِلِک به شهر تِبص رفت. در آنجا اردو زد و آن‌ را تصرّف کرد.

51 امّا در داخل شهر یک بُرج بسیار مستحکم وجود داشت. پس همۀ مردم، زن و مرد و رهبران به داخل آن بُرج رفتند و درها را به روی خود قفل کرده به پشت‌بام برج رفتند.

52 اَبی‌مِلِک برای حمله به‌طرف بُرج رفت. وقتی به دروازۀ بُرج نزدیک شد تا آن‌ را آتش بزند،

53 یکی از زن‌ها سنگ آسیابی گرفته بر سر اَبی‌مِلِک انداخت و کاسۀ سرش را شکست.

54 اَبی‌مِلِک فوراً به جوان سلاح‌دار خود گفت: «شمشیرت را بِکش و مرا بکُش تا مبادا مردم بگویند که یک زن او را کُشت. پس آن جوان شمشیر خود را به شکم او فرو کرد و او را کشت.

55 چون مردم اسرائیل دیدند که اَبی‌مِلِک مُرده است، همه به خانه‌های خود بازگشتند.

56 به‌این‌ترتیب، خدا اَبی‌مِلِک را به‌خاطر گناهی که علیه پدر خود کرد و هفتاد پسر او را کشت، به سزای کارهایش رساند.

57 خدا همچنین بلای شرارت مردم شِکیم را بر سر خودشان آورد. به‌این‌ترتیب نفرین یوتام پسر جِدعون به حقیقت پیوست.

Today's Persian Version Revised (TPVR) © United Bible Societies, 2023

United Bible Societies
ကြှနျုပျတို့နောကျလိုကျပါ:



ကြော်ငြာတွေ