۲سموئیل 17 - مژده برای عصر جدید - ویرایش ۲۰۲۳حوشای اَبشالوم را گمراه میکند 1 چندی بعد، اَخیتوفل به اَبشالوم گفت: «به من اجازه بده که دوازده هزار نفر را انتخاب کنم و امشب به تعقیب داوود بروم. 2 حالا که او خسته و ناامید است، به او حمله میکنیم. او خواهد ترسید، و همراهان او فرار خواهند کرد. من فقط پادشاه را میکشم 3 و همراهان او را نزد تو میآورم.» 4 این پیشنهاد مورد قبول اَبشالوم و سران قوم قرار گرفت. 5 بعد اَبشالوم گفت: «از حوشای اَرکی هم بپرسید که نظر او در این مورد چیست.» 6 وقتی حوشای آمد، اَبشالوم از او پرسید: «این است پیشنهاد اَخیتوفل. تو چه میگویی؟ آیا گفتهٔ او را قبول کنیم؟ اگر نه، تو بگو چه کنیم؟» 7 حوشای گفت: «این بار پیشنهاد اَخیتوفل درست نیست. 8 پدرت و مردان او جنگجویان شجاعی هستند و مانند مادّه خرسی که بچّههایش در بیابان ربوده شده باشند، خشمگین و بیتابند. گذشته از این پدرت در جنگ شخص آزموده و باتجربهای است و شب در بین سربازان خود نمیخوابد. 9 اکنون شاید در غاری یا جای دیگری پنهان شده باشد و کافی است، بیرون بیاید و چند نفر از افراد تو را بکُشد. آنگاه شایعه شکست سپاه تو در همهجا پخش خواهد شد. 10 شاید حتّی شجاعترین مردان شیردل از ترس بهکلّی خود را ببازند، زیرا همۀ مردم اسرائیل میدانند که پدرت و مردانی که با او هستند، دلاور و شجاع میباشند. 11 پیشنهاد من این است که تمام مردان جنگی اسرائیل از دان تا بِئِرشِبَع که مانند ریگ بیشمارند، جمع شوند و شما آنها را فرماندهی کنید. 12 ما بهجایی که او است حمله میکنیم و مثل شبنمی که بر زمین مینشیند، بر او فرود میآییم. آنگاه از او و همراهانش اثری باقی نمیماند. 13 اگر او به داخل شهر بگریزد، آنگاه همۀ سپاه اسرائیل که با شما هستند، دیوارهای شهر را با ریسمان به نزدیکترین درّه میکشیم و به عمق آن میاندازیم تا حتّی یک دانه سنگ از آن هم باقی نماند.» 14 پس اَبشالوم و تمام مردم اسرائیل گفتند که رأی و نظر حوشای بهتر از نظر اَخیتوفل است، زیرا خداوند چنین مقدّر فرموده بود که پیشنهاد خوب اَخیتوفل قبول نشود تا خداوند اَبشالوم را به روز بد گرفتار کند. هشدار به داوود 15 بعد حوشای به هر دو کاهن، صادوق و اَبْیاتار، گفت که اَخیتوفل چه نظری داده بود و پیشنهاد خودش چه بود. 16 او ادامه داده گفت: «پس فوراً پیامی به داوود بفرستید و به او اطّلاع بدهید که شب را نباید در گذرگاه رودخانه بگذراند، بلکه هرچه زودتر آنجا را ترک کند؛ وگرنه، او و همۀ همراهانش کشته خواهند شد.» 17 یوناتان پسر اَبْیاتار و اَخیمَعَص پسر صادوق در کنار چشمهٔ عِینروجل منتظر بودند زیرا آن دو برای اینکه دیده نشوند، نمیتوانستند به داخل شهر بروند. کنیزی خبرها را برای ایشان میآورد تا آنها آن خبرها را به داوود برسانند. 18 امّا روزی، یکی از غلامان، آنها را دید و به اَبشالوم خبر داد. پس آن دو فوراً از آنجا به بَحوریم گریختند. در آنجا شخصی آنها را در چاه خانۀ خود پنهان کرد. 19 زن صاحب خانه، سر چاه را با پارچهای پوشاند و بروی پارچه مقداری گندم ریخت که چاه معلوم نشود. 20 وقتی خادمان اَبشالوم آمدند و از او پرسیدند که اَخیمَعَص و یوناتان کجا هستند. زن گفت: «آنها به آنطرف رودخانه رفتند.» خادمان بعد از جستجوی بسیار آنها را نیافتند و به اورشلیم بازگشتند. 21 بعد از رفتن آنها، یوناتان و اَخیمَعَص از چاه بیرون آمدند و نزد داوود پادشاه رفتند و گفتند: «زود باش و از رودخانه عبور کن، زیرا اَخیتوفل پیشنهاد کرده است که تو را دستگیر کنند و بکُشند.» 22 آنگاه داوود برخاست و با همراهان خود از رود اُردن عبور کرد و تا سپیدهدَم حتّی یک نفر هم در آنجا باقی نماند. 23 چون اَخیتوفل دید که پیشنهادش مورد قبول قرار نگرفت، الاغ خود را پالان کرد و به شهر و خانۀ خود رفت. پس از آنکه کارهای خود را سروسامان داد، خود را به دار آویخت. او را در آرامگاه پدرش به خاک سپردند. 24 داوود به شهر مَحَنایِم رسید. اَبشالوم اردوی اسرائیل را آماده و مجهّز کرد و از رود اُردن گذشت. 25 اَبشالوم عَماسا را بهجای یوآب به فرماندهی سپاه خود برگزید. عَماسا پسر شخصی به نام یترای اسرائیلی، شوهر اَبیجایل دختر ناحاش، خواهر صِرویَه، مادر یوآب بود. 26 اَبشالوم و سپاه او در سرزمین جِلعاد اردو زدند. 27 چون داوود به مَحَنایِم آمد، شوبی پسر ناحاش از رَبِّه بنیعمون، ماخیر پسر عمیئیل از لودبار و بَرزِلّائیِ جِلعادی از روجلیم از او استقبال کردند. 28-29 ایشان برای آنها بستر، دیگ و کاسه، گندم و جو، غلّه، لوبیا، عدس، عسل و پنیر، کشک و چند گوسفند آوردند و به آنها گفتند: «در این سفر در بیابان گرسنه، تشنه و خسته شدهاید.» |
Today's Persian Version Revised (TPVR) © United Bible Societies, 2023
United Bible Societies