۲سموئیل 14 - مژده برای عصر جدید - ویرایش ۲۰۲۳ترتیب بازگشت اَبشالوم توسط یوآب 1 چون یوآب پسر صِرویَه میدانست که پادشاه شوق بسیاری برای دیدن اَبشالوم دارد، 2 بهدنبال زن باتدبیری که در شهر تِقوع بود، فرستاد و او را نزد وی آوردند. به او گفت: «خود را به دروغ عزادار نشان بده. لباس عزاداری بپوش. سرت را شانه نکن و طوری خود را نشان بده که گویی مدّت زیادی عزادار بودهای. 3 سپس نزد پادشاه برو و هرآنچه به تو میگویم به او بگو.» آنگاه به او یاد داد که چه بگوید. 4 وقتی آن زن به حضور پادشاه رسید، در برابر او به علامت احترام روی به خاک نهاد و عرض کرد: «ای پادشاه، به من کمک کنید!» 5 پادشاه پرسید: «چه میخواهی؟» زن جواب داد: «من زن بیوهای هستم. شوهرم فوت کرده است. 6 این کنیزت دو پسر داشت. آن دو در صحرا با هم جنگ کردند و در آنجا کسی نبود که آنها را از هم جدا کند. درنتیجه یکی از آنها کشته شد. 7 حالا تمام خانواده تقاضا دارند که من پسر دیگرم را به دست قانون بسپارم تا بهخاطر قتل برادر خود کشته شود. اگر این کار را بکنم وارثی برای خانوادهٔ ما باقی نمیماند و نام شوهرم از صفحۀ روزگار محو میشود.» 8 پادشاه به زن گفت: «به خانهات برو و من در این مورد حکم خواهم کرد.» 9 زن گفت: «پادشاها! این گناه به گردن من و خانوادهام باشد و تو و خانوادهات عاری از هر گناه باشید.» 10 پادشاه گفت: «اگر کسی تو را تهدید کرد، او را به حضور من بیاور و من به تو اطمینان میدهم که او به تو صدمهای نخواهد رساند.» 11 پس آن زن گفت: «به نام خداوند سوگند یاد کنید که پسر دیگرم توسط خویشاوندانم به قتل نخواهد رسید.» پادشاه گفت: «به حیات خداوند سوگند که تار مویی از سر پسرت کم نخواهد شد.» 12 آن زن گفت: «ای پادشاه، اجازه بفرمایید که یک خواهش دیگر هم بکنم.» پادشاه پرسید: «چه میخواهی؟» 13 زن گفت: «پس چرا شما این کار را در حقّ قوم خدا نمیکنید؟ شما با این تصمیم خود را مقصّر میسازید، زیرا پسر خودتان را که آواره است، نبخشیده و به خانه نیاوردهاید. 14 سرانجام همۀ ما میمیریم. زندگی ما مثل آب است که وقتی به زمین ریخته شود، جمع کردن آن غیرممکن است. حتّی خدا نیز جان کسی را نمیگیرد، بلکه در عوض میکوشد تا جان گمشدهای را بازیابد. 15 ای پادشاه، دلیل اینکه من نزد شما آمدهام این است که مردم مرا ترساندند؛ امّا من با خود گفتم که عرض خود را به حضور پادشاه میبرم به این امید که او خواهش مرا بهجا بیاورد. 16 من فکر کردم تو، ای پادشاه، به عرایضم توجّه خواهی کرد و من و پسرم را از دست آن کسی که میخواهد ما را از سرزمینی که خدا به ما داده است جدا کند و هلاک سازد، رهایی خواهی داد. 17 من با خود گفتم که کلام پادشاه به من امنیّت خواهد داد، زیرا پادشاه مانند فرشتۀ خداوند است و فرق خوبی و بدی را میداند. خداوند پشتوپناهت باشد.» 18 آنگاه پادشاه به آن زن گفت: «یک سؤال از تو میکنم و تو باید صادقانه جواب بدهی.» زن گفت: «بفرمایید.» 19 پادشاه پرسید: «آیا یوآب تو را به اینجا فرستاده است؟» زن جواب داد: «عمر پادشاه دراز باد! من نمیخواهم چیزی را از پادشاه پنهان کنم. بله، یوآب مرا به اینجا فرستاد و آنچه را که به شما گفتم او به من یاد داد. 20 او این کار را کرد تا منظور خود را بهطور غیرمستقیم به عرض پادشاه برساند. امّا روشن شد که پادشاه مانند فرشتۀ خداوند، خردمند و دانا و از همۀ رویدادها باخبر است.» 21 آنگاه پادشاه به یوآب گفت: «من تصمیم گرفتهام که آنچه را که تو میخواهی انجام دهم. برو و اَبشالوم را بیاور.» 22 یوآب روی بر زمین نهاده تعظیم کرد و گفت: «پادشاها! خداوند شما را برکت دهد! امروز به این خادمت معلوم شد که پادشاه از من رضایت دارند، زیرا خواهش مرا پذیرفتند.» 23 پس یوآب برخاست و به جِشور رفت و اَبشالوم را به اورشلیم آورد. 24 پادشاه گفت: «او را به خانهاش ببر و به اینجا نیاور. من نمیخواهم او را ببینم.» بهاینترتیب اَبشالوم در خانۀ خود زندگی کرد و دیگر پادشاه را ندید. آشتی داوود با اَبشالوم 25 در اسرائیل کسی به زیبایی اَبشالوم پیدا نمیشد. از فرق سر تا کف پا هیچگونه عیبی در او نبود. 26 او موی سَرخود را سالانه یکبار کوتاه میکرد، زیرا در مدّت یک سال آنقدر بلند و سنگین میشد که وزن آن به بیش از دو کیلوگرم میرسید. 27 اَبشالوم سه پسر و یک دختر به نام تامار داشت که زن بسیار زیبایی بود. 28 اَبشالوم دو سال در اورشلیم زندگی کرد و هیچگاه پادشاه را ندید. 29 بعد به یوآب پیام فرستاد که بیاید و او را نزد پادشاه ببرد، امّا یوآب نخواست که بیاید. بار دوّم از او خواهش کرد که بیاید، بازهم قبول نکرد. 30 آنگاه اَبشالوم به خدمتکاران خود گفت: «مزرعۀ یوآب در کنار کشتزار من است و او در آن جو کاشته است. بروید و آن را آتش بزنید.» خدمتکاران رفتند و مزرعۀ یوآب را آتش زدند. 31 یوآب به خانۀ اَبشالوم رفت و از او پرسید: «چرا خدمتکاران تو مزرعۀ مرا آتش زدند؟» 32 اَبشالوم جواب داد: «من از تو خواهش کردم که اینجا بیایی تا تو را به حضور پادشاه بفرستم که از او بپرسی چرا مرا از جِشور به اینجا آورده است؟ برای من بهتر بود که در همانجا میماندم. بنابراین میخواهم نزد پادشاه بروم تا اگر گناهکارم، مرا بکُشد.» 33 یوآب رفت و پیام اَبشالوم را به پادشاه رساند. پادشاه او را به حضور خود خواند. وقتی اَبشالوم نزد پادشاه آمد، روی بر زمین نهاده تعظیم کرد، و پادشاه او را بوسید. |
Today's Persian Version Revised (TPVR) © United Bible Societies, 2023
United Bible Societies