1 در سال ششم، در روز پنجم از ماه ششم، هنگامی که در خانۀ خود نشسته بودم و مشایخ یهودا نیز در برابرم نشسته بودند، دست خداوندگارْ یهوه در آنجا بر من فرود آمد.
و اِلیشَع در خانه خود نشسته بود و مشایخ، همراهش نشسته بودند و پادشاه، کسی را از نزد خود فرستاد و قبل از رسیدن قاصد نزد وی، اِلیشَع به مشایخ گفت: «آیا می بینید که این پسر قاتل فرستاده است تا سر مرا از تن جدا کند؟ متوجه باشید وقتی که قاصد برسد، در را ببندید و او را از در برانید. آیا صدای پایهای آقایش در عقبش نیست؟»
بنابراین ایشان را خطاب کن و به ایشان بگو: خداوند یهوه چنین میفرماید: هر کس از خاندان اسرائیل که بتهای خویش را در دل خود جای دهد و سنگ لغزش گناه خویش را پیش روی خود بگذارد و نزد نبی بیاید، من که یهوه هستم، آن را که میآید، مطابق زیادی بتهایش پاسخ خواهم نمود
و نزد تو میآیند به گونهای که قوم من می آیند. و مانند قوم من، پیش تو نشسته، سخنان تو را میشنوند، اما آنها را به جا نمیآورند. زیرا که ایشان به دهان خود سخنان شیرین میگویند. لیکن دل ایشان در پی منافع ناحقشان میرود.
پادشاه ماتم میگیرد و رئیس جامه یأس به تن میکند و دستهای اهل سرزمین میلرزد. من مطابق راههای ایشان با ایشان عمل خواهم نمود و مطابق داوریهای خود ایشان، آنها را داوری خواهم نمود. پس خواهند دانست که من یهوه هستم؟!»