Biblia Todo Logo
Bìoball air-loidhne

- Sanasan -

اعداد 22 - مژده برای عصر جدید - ویرایش ۲۰۲۳


فرستادن نمایندگان پادشاه موآب نزد بَلعام

1 بعد از آن، بنی‌اسرائیل به سمت دشت موآب حرکت کردند و در شرق رود اُردن، مقابل شهر اریحا اردو زدند.

2 چون بالاق پسر صفور پادشاه موآب خبردار شد که بنی‌اسرائیل با اَموریان چه کرده است

3 و این‌که نفرات بنی‌اسرائیل بسیار زیاد است، ترسِ بنی‌اسرائیل موآبیان را فراگرفت.

4 پس موآبیان به رهبران مِدیان پیام فرستاده گفتند: «این جمعیّت بزرگ، مثل گاوی که علف صحرا را می‌بلعد، ما را خواهند بلعید.»

5 بالاق پادشاه موآب پیامی به بَلعام پسر بِعور در فتور که در کنار رود فرات در سرزمین آماو است، فرستاده گفت: «جمعیّت بزرگی از سرزمین مصر آمده‌ در همه‌جا پخش شده‌اند و در برابر ما ساکن شده‌اند.

6 حالا ما از تو خواهش می‌کنیم که بیایی و این قوم را لعنت کنی، زیرا آن‌ها از ما قوی‌تر هستند. شاید به‌این‌ترتیب، من بتوانم آن‌ها را شکست بدهم و از این سرزمین بیرون برانم. ما می‌دانیم هرکه را که تو برکت بدهی، برکت می‌بیند و هرکه را تو لعنت کنی، لعنت می‌شود.»

7 رهبران موآب و مِدیان با مبلغی پول به‌عنوان مزد فالگیری، نزد بَلعام رفتند و پیام بالاق را به او رساندند.

8 بَلعام به آن‌ها گفت: «امشب همین‌جا بمانید و فردا آنچه را که خداوند به من بگوید، به شما می‌گویم.» پس رهبران موآب شب را با بَلعام به سر بردند.

9 همان شب خدا نزد بَلعام آمد و گفت: «این مردان کیستند؟»

10 بَلعام جواب به خدا داد: «این‌ها نمایندگان بالاق پسر صفور پادشاه موآب هستند. او آن‌ها را با این پیام فرستاده

11 که یک جمعیّت عظیم از مصر آمده و در همه‌جا پخش شده‌اند و از من درخواست کرده که بروم و آن‌ها را لعنت کنم تا شاید او بتواند با آن‌ها بجنگد و آن‌ها را از آنجا براند.»

12 خدا به بَلعام گفت: «تو نباید با آن‌ها بروی و آن قوم را لعنت کنی، زیرا آن‌ها برکت یافته‌اند.»

13 پس بَلعام صبح فردای آن روز برخاسته نزد فرستادگان بالاق رفت و به آن‌ها گفت: «به وطن خود بازگردید، زیرا که خداوند اجازه نمی‌دهد که با شما بیایم.»

14 نمایندگان بالاق دوباره به وطن خود بازگشتند و به او گفتند: «بَلعام از آمدن خودداری می‌کند.»

15 سپس بالاق بار دیگر گروه مهم‌تر و بزرگ‌تری را فرستاد.

16 آن‌ها به بَلعام گفتند: «بالاق از تو استدعا می‌کند که بیایی.

17 او از تو با احترام پذیرایی خواهد کرد و هر امری که تو بفرمایی، به‌جا خواهد آورد. لطفاً بیا و این قوم را برای من لعنت کن.»

18 بَلعام به آن‌ها گفت: «حتّی اگر بالاق کاخ خود را پُر از طلا و نقره کند و به من ببخشد، به هیچ‌وجه از فرمان یَهْوه، خدای خود چه کم، چه زیاد، تجاوز نخواهم کرد از امر یَهْوه، خدای خود به هیچ‌وجه سرپیچی نمی‌کنم.

19 به هرحال، امشب نیز اینجا بمانید تا دریابم که خداوند دیگر چه به من خواهد گفت.»

20 خدا همان شب به بَلعام گفت: «حالا که این مردان دوباره آمده‌اند، برخیز و با آن‌ها برو، امّا فقط آنچه را که من به تو می‌گویم، انجام بده.»

21 پس بَلعام صبح برخاست. الاغ خود را پالان کرد و با رهبران بالاق روانهٔ موآب شد.


الاغ بَلعام به زبان می‌آید

22 امّا خدا از رفتن بَلعام خشمگین شد و فرشتۀ خود را سر راه او فرستاد تا در راه برای مقابله با او بایستد. بَلعام در‌حالی‌که بر الاغ خود سوار بود، دو نوکرش همراه او می‌رفتند.

23 وقتی الاغ بَلعام فرشتۀ خداوند را دید که با شمشیری در دست سر راه ایستاده است، از جاده منحرف شده به مزرعه‌ای وارد شد. بَلعام الاغ را زد و آن‌ را دوباره به جاده بازگرداند.

24 بعد فرشتۀ خدا در جایی‌که جاده تنگ می‌شد و در دو طرف آن دیوارهای سنگی دو باغ انگور قرار داشتند، ایستاد.

25 چون الاغ دید که فرشتۀ خداوند آنجا ایستاده است، خود را به دیوار چسباند و پای بَلعام را به دیوار فشرد. بَلعام دوباره الاغ را زد.

26 آن‌وقت فرشته پیش رفت و در جای تنگ‌تری ایستاد به‌طوری‌که الاغ امکان رفتن به چپ یا راست را نداشت.

27 وقتی الاغ فرشتهٔ خداوند را دید در بین جاده خوابید. بَلعام خشمگین شد و با چوب دست خود الاغ را زد.

28 آنگاه خداوند، قدرت بیان به الاغ داد و او به بَلعام گفت: «من به تو چه کرده‌ام که مرا تا حالا سه بار زده‌ای؟»

29 بَلعام به الاغ گفت: «تو مرا مسخره کردی. ای‌کاش یک شمشیر داشتم و تو را در همین‌جا می‌کُشتم.»

30 الاغ به بَلعام گفت: «آیا من همان الاغی نیستم که تمام عمرت بر آن سوار شده‌ای؟ آیا هرگز چنین کاری کرده‌ام؟» بَلعام جواب داد: «نه!»

31 آن‌وقت خداوند چشمان بَلعام را باز کرد و بَلعام فرشتۀ خداوند را دید که شمشیر به دست، سر راه ایستاده است. پس بَلعام نزد او به خاک افتاد.

32 فرشته به او گفت: «چرا الاغت را سه مرتبه زدی؟ من آمده‌ام تا تو را از رفتن باز دارم، زیرا این سفر تو غلط است.

33 این الاغ سه مرتبه مرا دید و از سر راه من دور شد. اگر این الاغ این کار را نمی‌کرد تو را می‌کُشتم و این الاغ را زنده می‌گذاشتم.»

34 بَلعام به فرشتهٔ خداوند گفت: «من گناه کرده‌ام. من متوجّه نشدم که سر راه من ایستاده بودی. حالا اگر رفتن من ناپسند است، من به خانۀ خود برمی‌گردم.»

35 فرشتۀ خداوند به او گفت: «با این مردان برو، امّا فقط هرچه را که من به تو می‌گویم، بگو.» پس بَلعام با فرستادگان بالاق حرکت کرد.


استقبال بالاق از بَلعام

36 چون بالاق خبردار شد که بَلعام می‌آید، به استقبال او به شهر موآب، در کنار وادی اَرنون، واقع در مرز کشورش رفت.

37 بالاق از بَلعام پرسید: «چرا بار اوّل که قاصدانم را فرستادم نیامدی؟ آیا فکر می‌کردی که من به تو پاداش شایسته‌ای نخواهم داد؟»

38 بَلعام به بالاق جواب داد: «من اکنون آمده‌ام، امّا قدرتی ندارم. من فقط کلامی را که خداوند در دهانم بگذارد، به زبان می‌آورم.»

39 بَلعام همراه بالاق به شهر حُصوت رفت.

40 در آنجا بالاق گاو و گوسفند قربانی کرد و گوشت آن‌ها را برای بَلعام و رهبرانی که با او بودند، فرستاد.

41 بامدادان بالاق بَلعام را به سر کوه بَموت‌بَعَل برد تا از آنجا بخشی از قوم اسرائیل را ببیند.

Today's Persian Version Revised (TPVR) © United Bible Societies, 2023

United Bible Societies
Lean sinn:



Sanasan