Biblia Todo Logo
Bìoball air-loidhne

- Sanasan -

مَرقُس 5 - مژده برای عصر جدید - ویرایش ۲۰۲۳


اخراج سپاه ارواح پلید
( متّی 8‏:28‏-34 ؛ لوقا 8‏:26‏-39 )

1 عیسی و شاگردانش به‌طرف دیگر دریاچۀ جلیل، به سرزمین جَدَریان رفتند.

2 همین‌که عیسی قدم به خشکی گذاشت، مردی که گرفتار روح پلید بود، از گورستان بیرون آمده نزد او رفت.

3 او در گورستان زندگی می‌کرد و هیچ‌کس نمی‌توانست او را حتّی با زنجیر در بند نگه دارد.

4 بارها او را با کُنده و زنجیر بسته بودند، امّا زنجیرها را پاره کرده و کُنده‌ها را شکسته بود و هیچ‌کس نمی‌توانست او را مهار کند.

5 او شب و روز در گورستان و روی تپّه‌ها آواره بود و دائماً فریاد می‌کشید و خود را با سنگ مجروح می‌ساخت.

6 وقتی او عیسی را از دور دید، دوید و در برابر او سجده کرد

7 و با صدای بلند فریاد زد: «ای عیسی، پسر خدای متعال، با من چه‌ کار داری؟ تو را به خدا مرا عذاب نده!»

8 زیرا عیسی فرمان داده بود: «ای روح پلید از این مرد بیرون بیا.»

9 عیسی از او پرسید: «نام تو چیست؟» او گفت: «نام من سپاه است، چون ما عدّۀ زیادی هستیم.»

10 و التماس بسیار کرد که عیسی آن‌ها را از آن سرزمین بیرون نکند.

11 در این موقع، یک گلّۀ بزرگ خوک در آنجا بود که روی تپّه‌ها می‌چریدند.

12 ارواح به او التماس کرده گفتند: «ما را به درون خوک‌ها بفرست تا به آن‌ها وارد شویم.»

13 عیسی به آن‌ها اجازه داد و ارواح پلید بیرون آمدند و وارد گلّۀ خوک‌ها شدند. خوک‌ها که تقریباً دو هزار تا بودند، با سرعت از سراشیبی به‌طرف دریا دویدند و در دریا غرق شدند.

14 خوک‌بانان فرار کردند و این خبر را در شهر و حومه‌های اطراف پخش کردند. مردم از شهر بیرون رفتند تا آنچه را که اتّفاق افتاده بود، ببینند.

15 وقتی آن‌ها نزد عیسی آمدند و آن دیوانه را که گرفتار گروهی از ارواح پلید بود دیدند که لباس پوشیده و با عقل سالم در آنجا نشسته است، بسیار هراسان شدند.

16 کسانی‌ که شاهد ماجرا بودند آنچه را که برای مرد دیوزده و خوک‌ها اتّفاق افتاده بود، برای مردم تعریف کردند.

17 سپس مردم از عیسی خواهش کردند سرزمین آنان را ترک نماید.

18 وقتی عیسی می‌خواست سوار قایق بشود، آن مردی که قبلاً دیوزده بود، از عیسی خواهش کرد که به وی اجازه دهد همراه او برود.

19 امّا عیسی به او اجازه نداد، بلکه فرمود: «به منزل خود نزد خانواده‌ات برو و آن‌ها را از آنچه خداوند برای تو انجام داده و این‌که چگونه به تو رحم نموده است، آگاه کن.»

20 آن مرد رفت و آنچه را عیسی برایش انجام داده بود در سرزمین دِکاپولیس منتشر کرد و همۀ مردم تعجّب می‌کردند.


دختر یایروس و زن بیماری که ردای مسیح را لمس کرد
( متّی 9‏:18‏-26 ؛ لوقا 8‏:40‏-56 )

21 وقتی عیسی دوباره به‌طرف دیگر دریا رفت، جمعیّت فراوانی در کنار دریا دور او جمع شدند.

22 یایروس سرپرست کنیسۀ آن محل آمد و وقتی عیسی را دید، به روی پای‌های او افتاد

23 و با التماس زیاد گفت: «دختر کوچکم در حال مرگ است. خواهش می‌کنم بیا و دست خود را روی او بگذار تا خوب شود و زنده بماند.»

24 عیسی با او رفت. جمعیّت زیادی نیز به‌دنبال او رفتند. مردم از همه طرف به او هجوم می‌آوردند.

25 در میان آن‌ها زنی بود که مدّت دوازده سال مبتلا به خونریزی بود.

26 او از دست طبیبان متعدّد متحمّل رنج‌های بسیاری شده بود و با وجود این‌که تمام دارایی خود را در این راه صرف کرده بود، نه‌تنها هیچ نتیجه‌ای نگرفته بود، بلکه هر روز بدتر می‌شد.

27 او در وصف عیسی چیزهایی شنیده بود و به همین دلیل از میان جمعیّت گذشت و پشت سر عیسی ایستاد.

28 او با خود گفت: «حتّی اگر دست خود را به ردای او بزنم، خوب خواهم شد.»

29 پس لباس او را لمس کرد و خونریزی او فوراً قطع شد و در وجود خود احساس کرد که از آن بیماری شفا یافته است.

30 در همان لحظه، عیسی پی برد که قوّتی از او صادر شده است. پس برگشته به جمعیّت نگاهی کرد و پرسید: «چه کسی لباس مرا لمس کرد؟»

31 شاگردانش به او گفتند: «می‌بینی که جمعیّت زیادی به تو فشار می‌آورند؛ پس چرا می‌پرسی چه کسی لباس مرا لمس کرد؟»

32 عیسی به اطراف نگاه می‌کرد تا ببیند چه کسی این‌ کار را کرده است.

33 آن زن که فهمیده بود شفا یافته است، با ترس‌ولرز در برابر عیسی به خاک افتاد و تمام حقیقت را بیان کرد.

34 عیسی به او فرمود: «دخترم، ایمانت تو را شفا داده است. به‌سلامت برو و برای همیشه از این بلا خلاص شو.»

35 هنوز صحبت عیسی تمام نشده بود که قاصدانی از خانۀ سرپرست کنیسه آمدند و گفتند: «دخترت مُرده است. دیگر لازم نیست استاد را زحمت بدهی.»

36 امّا عیسی به سخنان آن‌ها توجّهی نکرد و به سرپرست کنیسه فرمود: «نترس، فقط ایمان داشته باش.»

37 او به کسی جز پطرس و یعقوب و برادرش یوحنا اجازه نداد که همراه او برود.

38 وقتی آنان به خانۀ سرپرست کنیسه رسیدند، جمعیّت آشفته‌ای را دیدند که با صدای بلند گریه و شیون می‌کردند.

39 عیسی وارد منزل شد و به آن‌ها فرمود: «چرا آشوب به پا کرده‌اید؟ برای چه گریه می‌کنید؟ دختر نمرده است، بلکه در خواب است.»

40 امّا آن‌ها به او خندیدند. عیسی همه را از خانه بیرون کرد و پدر و مادر و سه شاگرد خود را به‌ جایی‌که دختر بود برد،

41 و دست دختر را گرفت و فرمود: «طلیتا قومی» یعنی «ای دختر، به تو می‌گویم برخیز!»

42 فوراً آن دختر برخاست و مشغول راه رفتن شد. آن دختر دوازده‌ساله بود. آن‌ها بی‌نهایت شگفت‌زده شدند،

43 امّا عیسی با تأکید به آن‌ها امر کرد که این موضوع را به کسی نگویند و از آن‌ها خواست که به دختر خوراک بدهند.

Today's Persian Version Revised (TPVR) © United Bible Societies, 2023

United Bible Societies
Lean sinn:



Sanasan