خروج 2 - مژده برای عصر جدید - ویرایش ۲۰۲۳تولّد موسی 1 در همین زمان مردی از طایفۀ لاوی با زنی از طایفۀ خودش ازدواج کرد، 2 و آن زن حامله شده برای او پسری زایید. وقتی آن زن دید که نوزادش چقدر زیبا است، مدّت سه ماه او را پنهان کرد. 3 امّا چون نتوانست بیشتر از آن او را پنهان کند، سبدی را که از نی درست شده بود برداشت و آن را قیراندود کرد. سپس طفل را در درون سبد گذاشت و آن را در میان نیزار در کنار رود نیل رها کرد. 4 خواهر طفل کمی دورتر ایستاد تا ببیند چه اتّفاقی برای برادرش میافتد. 5 دختر فرعون برای حمام کردن به رود نیل آمد. ندیمههایش در کنار رود قدم میزدند. ناگهان او سبد را در میان نیزار دید. پس یکی از کنیزانش را فرستاد تا سبد را بیاورد. 6 دختر فرعون آن را باز کرد و پسر بچّهای را دید. بچّه گریه میکرد و دختر فرعون دلش به حال او سوخت و گفت: «این بچّهٔ یکی از عبرانیان است.» 7 سپس خواهر بچّه جلو آمد و به دختر فرعون گفت: «میخواهید بروم و یکی از زنهای عبرانی را بیاورم تا طفل را برای شما شیر بدهد؟» 8 دختر فرعون گفت: «آری، برو و این کار را بکن.» دختر رفت و مادر خود طفل را آورد. 9 دختر فرعون گفت: «این طفل را ببر و برای من نگهدار و شیر بده. من مزد تو را خواهم داد.» پس آن زن طفل را گرفت تا او را شیر داده از او مراقبت کند. 10 بعدها وقتیکه طفل بزرگتر شد، او را نزد دختر فرعون آورد. دختر فرعون او را به پسری خود قبول کرد و گفت: «من او را از آب گرفتم، پس نام او را موسی میگذارم.» بازگشت موسی به سرزمین مِدیان 11 وقتی موسی بزرگ شد، روزی برای دیدن قوم خود، عبرانیان، بیرون رفت. او دید که چگونه آنان را به کارهای سخت وادار کردهاند. حتّی دید که یک نفر مصری یکی از خویشاوندان عبرانی او را کتک میزند. 12 موسی به اطراف نگاه کرد و چون کسی را آنجا ندید، آن مصری را کشت و جسدش را زیر شنها پنهان کرد. 13 روز بعد برگشت و دید که دو نفر عبرانی با هم گلاویز شدهاند. به کسی که مقصّر بود گفت: «چرا خویشاوند خود را میزنی؟» 14 آن مرد در جواب گفت: «چه کسی تو را حاکم و قاضی ما کرده است؟ آیا میخواهی مرا هم مثل آن مصری بکُشی؟» موسی ترسید و با خود فکر کرد، «حتماً مردم پی بردهاند که من چه کردهام.» 15 وقتی فرعون از این ماجرا باخبر شد، تصمیم گرفت موسی را بکُشد. امّا موسی فرار کرد و به سرزمین مِدیان رفت و در آنجا ساکن شد. روزی وقتی موسی بر سر چاهی نشسته بود، 16 هفت دختر یترون که کاهن مِدیان بود، بر سر چاه آمدند. آنها بر سر چاه آمدند تا آب کشیده آبشخورها را پُر کنند و گلّۀ پدرشان را سیراب کنند. 17 امّا بعضی از چوپانان، دختران یترون را از سر چاه راندند. پس موسی به کمک دخترها رفت و گلّۀ آنها را سیراب کرد. 18 وقتی دختران نزد پدرشان، یترون، بازگشتند، پدرشان پرسید: «چه شد که امروز به این زودی برگشتید؟» 19 آنها جواب دادند که یک نفر مصری ما را از دست چوپانان نجات داد و حتّی از چاه آب کشیده گلّۀ ما را سیراب کرد. 20 او از دخترانش پرسید: «آن مرد حالا کجا است؟ چرا او را آنجا ترک کردید؟ بروید و از او دعوت کنید تا با ما غذا بخورد.» 21 موسی موافقت کرد که در آنجا زندگی کند و یترون دختر خود صفوره را به همسری او درآورد. 22 صفوره پسری زایید. موسی با خود گفت، «من در این سرزمینِ بیگانه غریب هستم، پس نام او را جِرشوم میگذارم.» 23 چند سال بعد فرعون مرد. امّا بنیاسرائیل هنوز از رنج بردگی مینالیدند، و التماس آنها برای کمک به درگاه خدا رسید. 24 خدا دعا و نالهٔ آنها را شنید و پیمانی را که با ابراهیم و اسحاق و یعقوب بسته بود، بهیاد آورد. 25 خدا بر بنیاسرائیل نظر کرد و آنها را مورد توجّه قرار داد. |
Today's Persian Version Revised (TPVR) © United Bible Societies, 2023
United Bible Societies