Biblia Todo Logo
Bìoball air-loidhne

- Sanasan -

۲سموئیل 18 - مژده برای عصر جدید - ویرایش ۲۰۲۳


شکست و مرگ اَبشالوم

1 داوود مردانی را که با او بودند، گردآورد و برای آن‌ها فرماندهانی در گروه‌های صد نفری و هزار نفری گماشت.

2 یک‌سوّم لشکر را به فرماندهی یوآب، یک‌سوّم دیگر به فرماندهی اَبیشای پسر صِرویَه، برادر یوآب و یک‌سوّم آن‌ها را به رهبری اِتّای جِتی به راه انداخت. آنگاه پادشاه به مردم گفت: «من نیز با شما خواهم آمد.»

3 امّا آن‌ها به او گفتند: «خیر، شما نباید با ما بیایید، زیرا اگر ما بگریزیم، برای دشمن اهمیّتی ندارد. ارزش شما بیش از ده‌هزار نفر از ما است. بهتر است که در شهر بمانید و اگر به کمکی نیاز داشتیم، از اینجا برای ما کمک بفرست.»

4 پادشاه گفت: «بسیار خوب، من هرچه شما صلاح می‌دانید، انجام خواهم داد.» پس داوود در دروازۀ شهر ایستاد و همهٔ مردان او در دسته‌های صد نفری و هزار نفری از شهر بیرون رفتند.

5 پادشاه به یوآب، اَبیشای و اِتّای گفت: «به‌خاطر من با اَبشالوم که جوان است، با ملایمت رفتار کنید.» همۀ مردم فرمانی را که داوود دربارۀ اَبشالوم داد، شنیدند.

6 سپاه داوود برای مقابله با لشکر اسرائیل به خارج از شهر رفت و جنگ در جنگل اِفرایِم شروع شد.

7 سرانجام سپاه داوود لشکر اسرائیل را شکست داد و بسیاری کشته شدند. تعداد کشته‌شدگان به بیست هزار نفر می‌رسید.

8 جنگ در سراسر آن ناحیه گسترش یافت. تعداد کسانی‌ که در جنگل مردند زیادتر از آن‌هایی بود که در میدان جنگ کشته شدند.

9 ناگهان اَبشالوم به چند نفر از خادمان داوود برخورد. او بر قاطر خود سوار بود. همین‌طور که قاطر او از زیر شاخه‌های یک درخت بزرگ بلوط می‌گذشت، سر اَبشالوم میان شاخه‌ها گیر کرد و او در هوا آویزان ماند. قاطر از زیر پایش رفت و به دویدن ادامه داد.

10 یکی از مردان داوود او را در آن حال دید و به یوآب خبر داده گفت: «من اَبشالوم را دیدم که از درخت بلوط آویزان بود.»

11 یوآب از او پرسید: «چه گفتی؟ تو او را در آنجا دیدی و نکُشتی؟! اگر او را می‌کُشتی من به تو ده سکّۀ نقره و یک کمربند می‌دادم.»

12 امّا آن مرد به او گفت: «اگر هزار سکّۀ نقره هم می‌دادی، دست خود را بر پسر پادشاه بلند نمی‌کردم، زیرا شنیدم که داوود به تو و اَبیشای و اِتّای چه امر کرد. او گفت که به‌خاطر او به اَبشالوم جوان صدمه‌ای نرسانیم.

13 و اگر من به پادشاه خیانت می‌کردم و پسرش را می‌کُشتم، از پادشاه مخفی نمی‌ماند و تو نیز از من دفاع نمی‌کردی.»

14 یوآب گفت: «من نمی‌خواهم با این حرف‌ها وقت خود را تلف کنم.» آنگاه در‌حالی‌که اَبشالوم هنوز زنده بود، سه نیزه را گرفته به قلب او فرو کرد.

15 سپس ده نفر از سربازان یوآب به دور اَبشالوم حلقه زدند و او را کشتند.

16 آنگاه یوآب شیپور نواخت و همۀ لشکر از تعقیب اسرائیلیان دست کشیدند.

17 آن‌ها جسد اَبشالوم را به جنگل برده در چاه عمیقی انداختند و با تودۀ بزرگی از سنگ آن‌ را پوشاندند. همۀ سپاه اسرائیل به شهرهای خود گریختند.

18 اَبشالوم وقتی زنده بود در دشت پادشاه، بنای یادبودی برای خود ساخته بود، زیرا می‌گفت: «من پسری ندارم که نام مرا زنده نگه دارد.» پس آن‌ را به نام خود، یعنی یادبود اَبشالوم، نامید که تا به امروز به همان نام خوانده می‌شود.


خبر مرگ اَبشالوم به داوود

19 بعد اَخیمَعَص پسر صادوق گفت: «حالا می‌روم و به پادشاه مژده می‌دهم که خداوند او را از دست دشمنانش نجات داده است.»

20 یوآب به او گفت: «نه؛ تو نباید امروز این مژده را به او بدهی. یک روز دیگر این کار را بکن، زیرا پسر پادشاه مُرده است.»

21 و یوآب به غلام حَبشه‌ای گفت: «تو برو آنچه را که دیدی به پادشاه خبر بده.» غلام حَبشه‌ای تعظیم کرد و به راه افتاد.

22 اَخیمَعَص باز به یوآب گفت: «خواهش می‌کنم بگذار که من هم به‌دنبال آن حَبشه‌ای بروم.» یوآب گفت: «فرزندم، حالا رفتن تو فایده‌ای ندارد، زیرا خبر بیشتری نیست که تو ببری.»

23 اَخیمَعَص گفت: «به‌هرحال من می‌خواهم بروم.» یوآب به او اجازه داده گفت: «بسیار خوب، برو.» آنگاه اَخیمَعَص از راه کوتاه دشت اُردن رفت و پیش از غلام حَبشه‌ای به آنجا رسید.

24 داوود کنار دروازۀ شهر نشسته بود. هنگامی‌که دیده‌بان به بالای دیوار رفت، مرد تنهایی را دید که به‌طرف آن‌ها می‌دود.

25 دیده‌بان به پادشاه خبر داد و پادشاه گفت: «اگر تنها است حتماً خبری آورده است.» وقتی او نزدیک‌تر شد،

26 دیده‌بان شخص دیگری را دید که به‌طرف او می‌دود. دیده‌بان صدا کرد: «یک نفر دیگر هم می‌دود.» پادشاه گفت: «البتّه او هم خبر بیشتری با خود آورده است.»

27 دیده‌بان گفت: «شخص اوّلی مثل اَخیمَعَص می‌دود.» پادشاه گفت: «او شخص خوبی است و خبر خوش می‌آورد.»

28 اَخیمَعَص با آواز بلند گفت: «درود بر پادشاه!» آنگاه در برابر او تعظیم کرده صورت بر زمین نهاد و گفت: «سپاس بر یَهْوه، خدای شما که شما را در مقابل مردمانی که علیه شما شورش کردند، پیروزی بخشید.»

29 پادشاه پرسید: «آیا اَبشالوم سالم است؟» اَخیمَعَص جواب داد: «وقتی یوآب مرا فرستاد، در آنجا هنگامۀ بزرگی برپا بود، امّا من ندانستم که چه بود.»

30 پادشاه گفت: «صبر کن، تو همین‌جا باش.» پس اَخیمَعَص به یک طرف ایستاد.

31 در همین وقت غلام حَبشه‌ای رسید و گفت: «مژده! زیرا خداوند امروز تو را از شرّ آن‌هایی که در مقابل تو شورش کردند، نجات داد.»

32 پادشاه پرسید: «آیا اَبشالوم جوان سالم است؟» غلام حَبشه‌ای گفت: «خداوند همۀ دشمنان پادشاه و تمام آن‌هایی را که بر ضد او برمی‌خیزند، به‌روز آن جوان گرفتار کند.»

33 پادشاه بسیار غمگین شد و به اتاق بالای دروازه رفت و گفت: «ای فرزندم، اَبشالوم، ای پسرم اَبشالوم! ای‌کاش من به‌جای تو می‌مردم! ای اَبشالوم، فرزندم، پسرم!»

Today's Persian Version Revised (TPVR) © United Bible Societies, 2023

United Bible Societies
Lean sinn:



Sanasan