۲سموئیل 13 - مژده برای عصر جدید - ویرایش ۲۰۲۳اَمنون و تامار 1 اَبشالوم، پسر داوود، خواهر زیبایی به نام تامار داشت. پسر دیگر داوود که اَمنون نام داشت عاشق تامار شد. 2 عشق تامار آنقدر او را رنج میداد که سرانجام بیمار شد. چون تامار باکره بود، امکان نداشت که اَمنون با او رابطهای داشته باشد. 3 امّا اَمنون دوست هوشیار و زیرکی داشت به نام یوناداب. او پسر شَمَّه، برادر داوود بود. 4 یک روز یوناداب به اَمنون گفت: «ای پسر پادشاه، چرا روزبهروز ضعیفتر میشوی؟ به من بگو چه ناراحتی داری.» اَمنون گفت: «من عاشق خواهر ناتنیام، تامار هستم.» 5 یوناداب به او گفت: «به بستر خود برو و وانمود کن که بیمار هستی. وقتی که پدرت به دیدنت آمد، از او خواهش کن که به خواهرت تامار اجازه بدهد که او غذایت را تهیّه کند و خودش به تو غذا بدهد.» 6 پس اَمنون به بستر رفت و وانمود کرد که بیمار است. وقتیکه پادشاه به دیدنش آمد، اَمنون از او خواهش کرده گفت: «لطفاً اجازه بده تا تامار به اینجا بیاید و در حضور خودم برایم غذا بپزد تا بتوانم او را ببینم و او با دستهای خودش غذا را به من بدهد.» 7 آنگاه داوود به تامار پیام فرستاد و گفت: «به خانۀ برادرت برو و برای او غذا بپز.» 8 پس تامار به خانۀ اَمنون رفت و اَمنون در اتاقخواب خود روی بستر دراز کشیده بود. تامار کمی آرد گرفت و خمیر کرد و نان پخت. 9 بعد آن را در یک سینی برای او برد. امّا اَمنون از خوردن خودداری کرد و گفت: «هیچکس در خانه نباشد. همه را بیرون کن.» پس همه از خانه بیرون رفتند. 10 آنگاه اَمنون به تامار گفت: «نان را به اتاقخواب بیاور و به من بده.» 11 وقتی تامار نان را برای او به اتاقخوابش برد، اَمنون دست او را گرفت و گفت: «ای خواهرم، بیا و با من همبستر بشو.» 12 تامار گفت: «نه، ای برادرم، مرا وادار به این کار نکن. چنین کار شرمآوری در اسرائیل روی نمیدهد. تو نباید رسوایی به بار بیاوری. 13 من دیگر چطور میتوانم سَرخود را در میان مردم بلند کنم؟ و تو هم یکی از احمقترین مردان اسرائیل به شمار خواهی رفت. خواهش میکنم بروی و با پادشاه صحبت کنی؛ او مرا به تو خواهد داد.» 14 امّا اَمنون به حرف گوش نداد و چون او از تامار قویتر بود، مجبورش کرد تا با او همبستر بشود. 15 آنگاه اَمنون از تامار متنفّر شد و نفرت او شدیدتر از عشقی بود که قبلاً به او داشت. پس به تامار گفت که فوراً از خانهاش خارج شود. 16 تامار گفت: «نه، ای برادر، این کار غلط است، زیرا اگر مرا از خانه بیرون کنی، این کار تو بدتر از شرارتی خواهد بود که نسبت به من مرتکب شدی.» امّا اَمنون به حرف او گوش نداد؛ 17 او خادم خود را صدا کرد و گفت: «بیا این زن را از نزد من بیرون کن و در را پشت سرش ببند.» 18 پس خادم اَمنون او را از خانه بیرون کرد و در را به رویش بست. تامار ردای بلندِ آستیندار به تن داشت، زیرا در آن زمان دختران باکرۀ پادشاه آنگونه ردا میپوشیدند. 19 او خاکستر بر سَرخود ریخت، لباس خود را پاره کرد و درحالیکه بر سروصورت خود میزد و با صدای بلند گریه میکرد، از آنجا رفت. 20 وقتی برادرش اَبشالوم تامار را دید، از او پرسید: «آیا برادرت اَمنون این کار را با تو کرده است؟ آرام باش و غصّه نخور. او برادر تو است، پس چیزی به کسی نگو.» پس تامار در خانۀ اَبشالوم در غم و پریشانی به سر میبرد. 21 هنگامیکه داوود پادشاه این خبر را شنید، بسیار خشمگین شد، ولی پسر خود اَمنون را سرزنش نکرد، چون او پسر اوّلش بود و وی را بسیار دوست میداشت. 22 و اَبشالوم بهخاطر اینکه اَمنون به خواهرش تجاوز کرده بود، از او منتفر شد، ولی بااینحال هیچ حرفی به او نزد. انتقام اَبشالوم 23 دو سال از آن ماجرا گذشت. پشمچینان اَبشالوم در نزدیکی اِفرایِم، پشم گوسفندان او را میچیدند، و اَبشالوم تمام برادران خود را به جشن پشمچینی دعوت کرد. 24 اَبشالوم نزد پادشاه رفت و گفت که مراسم پشمچینی دارد و از او دعوت کرد تا با مأمورانش در آن مراسم شرکت کنند. 25 پادشاه گفت: «نه، فرزندم، اگر همۀ ما بیاییم، زحمت تو زیاد میشود.» اَبشالوم بسیار اصرار کرد، امّا پادشاه نپذیرفت. پادشاه از او تشکّر کرد و برکتش داد. 26 اَبشالوم گفت: «بسیار خوب، اگر شما نمیتوانید بیایید، به برادرم اَمنون اجازه دهید که بیاید.» پادشاه پرسید: «چرا میخواهی اَمنون بیاید؟» 27 امّا چون اَبشالوم بسیار پافشاری کرد، پادشاه اجازه داد که اَمنون و همۀ پسران دیگرش با او بروند. 28 آنگاه اَبشالوم به خادمان خود امر کرد: «صبر کنید تا اَمنون مست شراب شود. زمانی که اشاره کردم، فوراً او را بکُشید. نترسید، زیرا شما به دستور من این کار را میکنید. پس دلیر و شجاع باشید.» 29 بنابراین خادمان اَبشالوم امر سرور خود را بهجا آورده اَمنون را کشتند. پسران دیگر پادشاه بر قاطرهای خود سوار شدند و از ترس جان خود فرار کردند. 30 وقتی آنها هنوز در راه بودند، به داوود خبر رسید که اَبشالوم همۀ پسران او را کشته و حتّی یکی از آنها زنده نمانده است. 31 آنگاه پادشاه برخاست و لباس خود را پاره کرد و خود را به زمین انداخت. همۀ خدمتکارانش با جامههای دریده در اطرافش ایستاده بودند. 32 امّا یوناداب، برادرزادۀ داوود، پسر شَمَّه گفت: «سرورم، خاطرتان جمع باشد؛ همۀ آنها کشته نشدهاند. تنها اَمنون مُرده است. اَبشالوم از همان روزی که اَمنون به خواهرش تامار تجاوز کرد، نقشۀ کشتن او را در سر داشت و چنین تصمیم گرفته بود. 33 خبری که شنیدید حقیقت ندارد. همانطور که گفتم، بهغیراز اَمنون، همۀ پسران پادشاه زنده هستند.» 34 در این حین، اَبشالوم فرار کرد. کسانی که مراقب و محافظ شهر بودند، جمعیّت بزرگی را دیدند که از جادۀ کنار کوه بهطرف شهر میآیند. 35 یوناداب به پادشاه گفت: «آنها پسران شما هستند که میآیند درست همانطور که به شما گفتم.» 36 همینکه حرفش تمام شد، پسران پادشاه رسیدند و همگی با صدای بلند گریه کردند. پادشاه و مأمورینش هم بهتلخی گریستند. 37 اَبشالوم گریخت و نزد تَلمای، پسر عَمّیهود، پادشاه جِشور رفت. و داوود مدّت زیادی برای پسر خود ماتم گرفت. 38 اَبشالوم مدّت سه سال در جِشور ماند. 39 اکنون داوود از مرگ اَمنون تسلّی یافته بود و دلش میخواست اَبشالوم را ببیند. |
Today's Persian Version Revised (TPVR) © United Bible Societies, 2023
United Bible Societies