۱سموئیل 9 - مژده برای عصر جدید - ویرایش ۲۰۲۳ملاقات سموئیل و شائول 1 مردی بود مقتدر و ثروتمند از طایفۀ بنیامین، به نام قِیس. او پسر اَبیئیل، پسر صِرور، پسر بِکورَت و پسر اَفیَح بود. 2 قِیس پسر جوان و خوشچهرهای داشت به نام شائول. در بین تمام اسرائیلیان، جوان خوشاندامی مانند او پیدا نمیشد. او یک سر و گردن از دیگران بلندتر بود. 3 روزی الاغهای قِیس، پدر شائول گُم شدند. پس قِیس به پسر خود، شائول گفت: «برخیز و با یکی از خادمان برای یافتن الاغها برو.» 4 آنها از کوهستانهای اِفرایِم گذشته تا سرزمین شَلیشَه رفتند امّا الاغها را نیافتند. از آنجا به شَعَلیم رفتند ولی بازهم اثری از الاغها نبود. بعد سراسر سرزمین بنیامین را جستجو کردند، بازهم الاغها را نیافتند. 5 وقتی به سرزمین صوف رسیدند، شائول به خادم همراه خود گفت: «بیا بازگردیم، وگرنه ممکن است پدرم الاغها را فراموش کند و نگران ما بشود.» 6 امّا خادمش در جواب او گفت: «چیزی به یادم آمد. در این شهر، یک مرد خدا زندگی میکند و همۀ مردم به او احترام میگذارند. او هر چه بگوید، حقیقت پیدا میکند. بیا نزد او برویم، شاید او بتواند ما را راهنمایی کند.» 7 شائول جواب داد: «ولی ما چیزی نداریم که بهعنوان هدیه برایش ببریم. نانی هم که داشتیم تمام شده است و هدیۀ دیگری هم نداریم که به آن مرد خدا بدهیم. پس چه ببریم؟» 8 خادم گفت: «من یک تکّۀ کوچک نقره دارم؛ آن را به مرد خدا میدهیم تا ما را راهنمایی کند.» 9-12 شائول پذیرفت و گفت: «بسیار خوب، برویم.» پس آنها به شهر نزد آن مرد خدا رفتند. همینطور که از تپّه بهطرف شهر بالا میرفتند، با چند دختر جوان برخوردند که برای کشیدن آب میآمدند. از آن دخترها پرسیدند: «آیا در این شهر، یک رائی هست؟» در آن زمان وقتی کسی حاجتی داشت، میگفت: «بیا نزد یک رائی برویم.» چون به کسانی که امروز نبی میگویند در آن زمان رائی میگفتند. 13 دخترها جواب دادند: «بلی، او اکنون درست سر راه شما است. اگر عجله کنید، پیش از آنکه به شهر برسد، او را خواهید دید. او امروز به شهر آمده است، زیرا مردم برای تقدیم قربانی به قربانگاهی که روی تپّه میباشد، آمدهاند. مردمی که به آنجا دعوت شدهاند، تا رائی نیاید و قربانیها را برکت ندهد، دست به غذا نخواهند زد. اگر شما همین حالا بروید، قبل از آنکه او از تپّه بالا برود، او را خواهید دید.» 14 پس آنها به شهر رفتند و دیدند که سموئیل در راه خود بهسوی تپّه، بهطرف آنها میآید. 15 و امّا یک روز پیش از آمدن شائول، خداوند به سموئیل گفته بود: 16 «فردا در همین ساعت مردی را از سرزمین بنیامین نزد تو میفرستم. تو او را مسح کرده بهعنوان فرمانروای قوم من، اسرائیل، انتخاب کن تا قوم مرا از دست فلسطینیان نجات بدهد. من بر آنها رحم کردهام، زیرا نالۀ آنها به گوش من رسیده است.» 17 وقتی سموئیل شائول را دید، خداوند به سموئیل گفت: «این همان مردی است که من دربارهاش به تو گفتم! او کسی است که بر قوم من حکومت خواهد کرد.» 18 سپس شائول نزد دروازۀ شهر به سموئیل برخورد و گفت: «لطفاً خانۀ رائی را به من نشان بده.» 19 سموئیل جواب داد: «من خودم همان رائی هستم. حالا پیش از من به بالای تپّه برو، زیرا هردوی شما امروز با من غذا خواهید خورد. فردا صبح هرچه که میخواهی بدانی، به تو خواهم گفت و بعد میتوانی به هر جایی که میخواهی، بروی. 20 امّا دربارۀ الاغهایت که سه روز پیش گُم شده بودند، نگران نباش، چون آنها پیدا شدهاند. ولی امید مردم اسرائیل بر کیست؟ آیا نه بر تو و خانوادۀ پدرت؟» 21 شائول جواب داد: «من از طایفۀ بنیامین هستم که کوچکترینِ طایفهها است و خانوادۀ من هم کوچکترینِ خانوادههای طایفۀ بنیامین میباشد. چرا این سخنان را به من میگویی؟» 22 آنگاه سموئیل، شائول و خادمش را در سالن بزرگی که در آن در حدود سی نفر مهمان حضور داشتند برد و در صدر مجلس نشاند. 23 بعد سموئیل به آشپز گفت: «آن تکّۀ گوشت را که به تو دادم و گفتم آن را نزد خود نگهدار، بیاور.» 24 آشپز گوشت را آورد و نزد شائول گذاشت. سموئیل گفت: «این را مخصوصاً برای تو کنار گذاشته بودم تا آن را در زمان معیّن با این مهمانان بخوری.» بهاینترتیب شائول در آن روز با سموئیل غذا خورد. 25 وقتی آنها از تپّه پایین آمدند و به شهر رفتند، بستری برای شائول در پشتبام خانه آماده بود. او در آنجا خوابید. 26 صبح روز بعد سموئیل، شائول را که در پشتبام بود، صدا زد و گفت: «برخیز، وقت آن است که بروی.» پس شائول برخاست و با سموئیل بیرون رفت. 27 وقتی آنها به خارج شهر رسیدند، سموئیل به شائول گفت: «به خادمت بگو که جلوتر از ما برود و تو کمی صبر کن، زیرا میخواهم پیغامی را که از جانب خداوند دارم، به تو بگویم.» |
Today's Persian Version Revised (TPVR) © United Bible Societies, 2023
United Bible Societies